Sunday, November 29, 2015


صفحات  53- 55  کتاب "تهران کوه کمر شکن"

بچه های کنفدراسیون دانشجویان، حالا وقتی مرا بیشتر با موریس می دیدند و حدس می زدند روابط خیلی نزدیک تر شده است نگاه هایی معنی دار به من می انداختند. تلویحاً و مستقیما بعضی از آنها به من می گفتند که این همه پسر مثل شاخ شمشاد خودمان داریم بعضی ها می روند با خارجی ها می پرند...در ایران نیز پسرهای مدرسه ی روزنامه نگاری چنین حسی را به من داشتند. دوست پسرم وقتی شب می آمد به سراغم پسرها جلوی در براغ می شدند. انگار از یک کره ی دیگر آمده بود مال و املاک آنها را به سرقت ببرد. یک بار طوری گارد گرفته بودند که دوست پسرم که خود به موقع یک پا لات چاله میدون بود، چاقوی ضامن دار را توی جیبش محکم نگه داشت تا اگر کسی حمله کرد از خود دفاع کند. بار دیگر یکی از پسرها به او که در آستانه ی درب ورودی مدرسه منتظر بود تا من از توی کلاس بیایم بیرون گفته بود "برو کون تخت"...دست به گریبان شده بودند. من رسیدم پسرک را سر جایش نشاندم به گونه ای که کینه ای سخت از من به دلش گرفت. حرف هایی را پشت سر من در آورده بودند و بعضی از پسرها  بخصوص چندتایی که در رادیو و تلویزیون کار می کردند و در روزنامه ها  و چشم و گوششان خوب باز بود، درذهنشان این امر را پرورانده بودند که من سهل و آسان به هر کسی هولی می دهم. حتی حرف های آنها به گوش استاد نیز رسیده بود. یک روز استاد به من گفت باید بتونی لخت راه بری ولی به هیچ کس ندی. او نیز گفته های آن ها را باور کرده بود...ولی حرف ها فقط شایعه بود. و سرچشمه ی آن دو دختری بودند که در ماه های اول مدرسه با یکدیگر رفیق شده بودیم. هر دو پرپر می زدند با مردها یک رابطه ی درست و حسابی جنسی داشته باشند. یکی از آنها خوش لباس و آلامد بود و مرتب دل این و آن را می برد و تمام لذت زندگیش دراین بود که جلب توجه پسرها را بکند. دوستانش را زود عوض می کرد. آن دیگری سخت گیر بود. معیارهای سنگینی برای دوستی داشت. انگار می خواستند تا ابدیت توی آسمان ها عقدشان را ببندند. حالا این دو نفر بعدها چه کردند نمی دانم ولی در آن زمان برایشان چندان ساده نبود فهم اینکه من هیچ مشکلی با دوست پسرم نداشتم  هیچ امراجتماعی یا خانوادگی در ذهنم مشکل ایجاد نمی کرد  و آبروی خانواده و آینده و حرف های این و آن به هیچ رو معنایی نداشت. یک خواست بسیار طبیعی و زیبای بشری شده بود برایشان تمام مشکل زندگی. خانواده ی آنان دارای گرایشات مذهبی و فقیرانه و پائین شهری نبودند که در معاشرت با پسرها محدودیت قائل شوند. آزادانه با این و آن می چرخیدند. فقط آنچه را که باید نمی توانستند با خودشان حل کنند. شاید بهای سنگینی می بایست پایش می دادند  از جامعه طرد می شدند  می بایست در مقابل سدها بایستند و سرشان را بالا نگاه دارند. تعویض دم به دمِ پسرها به این دلیل بود که نه خودشان به کام می رسیدند و نه به آن ها کام می دادند و این کمبود را با جلب توجه دیگران جبران می کردند  مثل مردهایی که ناتوانی جنسی دارند و برای جبران آن چشم و چالشان مدام دنبال هرزنی است تا مطمئن شوند که کسانی خواهان آنها هستند...یک بار لکه ای سیاه روی گردنم نفش بسته بود. به دوست پسرش نشان داد و گفت ببین  یعنی که اینها همه کاری می کنند. یک جور اطلاع رسانی بود. از روابط من اطلاع داشت. به تدریج دیدم پسرهای مدرسه، آنهایی که من حتی کلامی به سلام وعلیک با یکدیگر نداشتیم و بعضی از آنان توی جمع بچه قرتی ها می چرخیدند، وقتی مرا می بینند پچ پچ می کنند. برخی از آنها به خودشان اجازه می دادند در جمع بیایند و در گوش من وِز وِزهایی بدمند تا به دیگران تظاهر کنند که گویا با من بله...  و یعنی که با من روابطی خصوصی دارند. رفتارشان بیشتر مرا از آنان دور می کرد...یک بار یکی از آنها گفت بیا بریم خانه ی من همین نزدیک با تو کار دارم. ازآن بچه خوشگل های مدرسه بود که بسی به خود می نازید و دماغش را بالا می گرفت. ولی کسی نبود که دخترها دوستش داشته باشند. بی ادب بود و پر توقع. یکی دیگراز پسرها را نیز با خود همراه کرده بود  یکی از آن هایی که جامعه درسته می بلعدشان. زمان زمانیست که دختر بازی به معنایی که بلند کنی و بکنی توش و بزنی در کونش معیاریست دهن پرکن برای خوشگل پسرهای دختربازِ هیچ چی ندار. این یکی نیز می خواست خودش را توی آن ها جا بزند. یک بچه شهرستانی که طرز حرف زدن با دخترها را نیز نمی دانست...می دانستم چرا می خواهد مرا به خانه اش ببرد. گفتم باشد. اطاق در طبقه ی بالای چند تا مغازه در نزدیکی مدرسه  قرار داشت و من تردید داشتم که آیا او در آنجا زندگی می کرد. سه شیشه  کوکا کولا خرید و رفتیم بالا. در شیشه ها را باز کرد. یکی ازآنها را به من داد. بلافاصله گفت برو روی تخت بخواب. خوابیدم. آمد نزدیک من خواست به من دست بزند. نگذاشتم. پیراهنم را کشید. به عقب پرتابش کردم. دستش را آورد جلو ببرد زیر دامنم. لگد زدم زیر دستش. عصبانی شد. خواست به زور کاری کند. شیشه ی کوکا را بالا گرفتم. گفتم جرات داری بیا جلو. هراس وجودش را گرفت. کشید عقب. آمدم پائین و از در بیرون زدم...این حادثه را قطعاً هیچ گاه در تمام زندگی اش فراموش نکرده است؛ بخصوص که دوستش را نیز شاهد آورده بود. چقدر برایش کرکری خوانده بود که بیا تماشا کن چطوری می گامش و بعد پس مانده اش را حواله ی تو می کنم...چند روز بعد دوستش آمد با من صحبت کرد  با مهربانی و صمیمانه  که من فهمیدم تو دختر خوبی هستی و می خواهم با تو حرف بزنم. قصد این یکی راهم فهمیدم. به اطاق او هم رفتم و او را هم ناکام گذاشتم. حتی اجازه ندادم به لباسم دست بزند. ازآن پس هیچ کدام جرأت نمی کردند حتی به من نگاه کنند. آن دونفر را دیگر ندیدم با همدیگر معاشرت کنند.

برای خوانش برخی قسمت های دیگر کتاب و و چگونگی تهیه ی نسخه ی چاپی و الکترونیکی به سایت من در صفحات زیر مراجعه فرمائید: