Saturday, May 7, 2016

صفحه ی 76 کتاب تهران کوه کمر شکن


بالا رفتن پول نفت در ایران وضعیت اقتصادی اطرافیان را بهبود بخشیده بود. مبلمان تازه  خانه ای نو...خانه ی ما ولی دست نخورده باقی مانده بود. همان مبل های چرمی مشکی ساده ی سال ها پیش از این، همان پرده های توری نازک پشت پنجره های بلند و بزرگ  و آفتاب زیبایی که تا انتهای اطاق ها می تابید و آن حیاط گسترده پر از زنبق و شاه پسند و مریم و مینا و انواع درخت های توت سفید و قرمز و شمشادهای دور باغچه  و حوض بزرگی که ما در کودکی  وقتی آقاجون تکیه می داد به پشتی  روی تخت چوبی جلوی گلخانه، همه لخت و پتی  توی آب حوضی که کف و اطرافِ آن را به رنگ آبی لاجوردی رنگ کرده بودند  آب تنی می کردیم؛ یا که در فصل توت  ماه خرداد  دیگ های شله زرد نذری را آقاجون خود روی هیزم های آتش کار می گذاشت. عمه ها و دخترعمه ها با مامان دیگ ها را با کفکیرهم می زدند که ته نگیرد  و دیگران کاسه های چینی و بلوری را آماده می ساختند و یکی ـ دو نفر با خط خوش "یاحسین" روی شله زرد داغ با دارچین می پاشیدند. و من بالای درخت سر به فلک کشیده ی توت سفید شاخه ها را تکان می دادم بر روی چادر شبی که آن پائین بزرگتر ها نگاه داشته بودند و چه مزه ای می داد توت های رسیده ی شیرین. و آقاجون کیف می کرد این همه دورش می پلکیدند و روزگار بر وفق مراد بود…این بالای درخت رفتن من ولی بالاخره کار دستم داد. تابستان ها  در باغ کرج  دم به دم بالای درخت سیب و گیلاس و گلابی  از این شاخه به آن شاخه می جهیدم. یک بار وقتی بیش از ده سال نداشتم، از بالای آخرین شاخه ی درختی افتادم. دست و پایم سالم مانده بود و زن ها  پانزده شانزده نفری  مرا بردند توی اطاق و و شورتم را درآوردند. پاهای مرا از هم باز کردند ببینند آیا اتفاقی افتاده است؟ پچ پچی شد  نشد، چه گفتند  چه دیدند  ندیدند، ظاهراً به خیر گذشته بود. بعد همه رفتند پی کار خود. آن روز گذشت و من فراموش کردم افتادنم را از بالای درخت  و باز و باز بارها روی شاخه ی درختان پرسه می زدم...تا اینکه...دیرتر در تاریک روشنِ پارتیِ شب جمعه از گوشه ی اطاق برقی می جهد و می گیرد. می گیرد. همه چیز محو می شود فقط آن شاخ شمشاد است که می درخشد. راک اندرول  سه چرخ  دستها کشیده  و وقتی مرا جمع می کند که باز بچرخاندم، از پشت کمرم را خم می کند و گُر می گیرد گردنم از هرم نفس بریده بریده اش. این لحظه یک عمر طول می کشد.  رفت و برگشت های راک اندرول تبدیل می شود به تانگویی تند و انگشتانش می ریزد  می ریزد گُرُپ گُرُپ ضربان قلبش را بر انگشتان من  و دست دیگر در گردی کمرم به جان شیدای لولی وش من وامی سپارد شوق و وجد  و من وا می گیرم همه ی غوغای مصرانه ی آبی وش بالدارش را که از ورای جامه ی تن نما به سلول های تشنه ام  به مغزاستخوانم می رسد. روز بعد توی سینما پرسید چه کسی اولین بار باکرگیت را برداشت؟ چند دقیقه نمی دانستم چه بگویم. زیاد نمی فهمیدم چه می گوید. گفتم تو اولین کس بودی که با او خوابیدم. پرسید با کسی دوست بوده ای؟...گفتم نبوده ام. باور نکرد...من دروغ نگفته بودم.
 

Sunday, May 1, 2016


صفحات 222 تا 224 کتاب


من خانه نبودم وقتی خبر شهادت داداش کوچولو را آوردند. جسدی در کار نبود. کیسه ای بود از استخوان بدنِ معلوم نبود چه کسی. شاید از آنِ یک فرد ایرانی نبوده و به سربازی از کشور عراق تعلق داشته است. دوستان می نوش از چند روز قبل خبر داشته اند و نمی توانستند این خبر را برای مامان و می نوش بیاورند. اما تا چه زمان می توانستند سکوت کنند؟ سرانجام تصمیم می گیرند دسته جمعی به خانه بیایند: همان افرادی که در زیر زمینِ خانه کوکتل مولوتف درست کرده بودند تا با تانک های رژیم شاهنشاهی پهلوی در روز و شب بیست و دو بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مقابله کنند، همان کسانی که روز و شب مامان برایشان شام و ناهار تهیه می کرد که به وظایف انقلابی خود عمل کنند...در آغاز به می نوش خبر می دهند. می نوش می رود در صندوق خانه ی پشت اتاق تلویزیون ناله هایش را در گلو خفه می کند. تا ساعتی آنجا می ماند و اشک می ریزد و سپس آرام آرام خود را به آشپزخانه می رساند. مامان خودش را به در و دیوار می کوبد  می کوبد  می کوبد...مراسم عزاداری آغاز می شود. شب سوم و هفتم و چهلم برگزار می شود. در واقع هر روز در خانه ی ما عزاست و سفره های چهل - پنجاه نفری باز. هر روز درِ خانه از بازدیدکنندگان روی پاشنه بند نمی شود. مامان پائین پنجره  آنجا که هر تازه واردی چشمش به او می افتد  می نشیند و قرآن می خواند و آواز"گلی گم کرده ام ..." از زبانش نمی افتد. در ملأ عام چندان اشک نمی ریزد. مثل پشه توی گوشش وز وز می کنند که داداش کوچولو رفته است توی بهشت  همان جایی که می خواسته است برود. شاید هم چندان بی ضرر نیست. اما من که می دانم مامان در درونش چه می گذرد. مامان نیز با داداش کوچولو می میرد  می میرد. برای همیشه می میرد. برای ابد می میرد. او دیگر همان مامان نیست  سایه ایست از مامان که راه می رود  می نشیند. شاید لقمه ای چون پرنده به دهانش می گذارد. آیا مگر خواب به چشمانش می آید؟ با جگرش  با جگر گوشه اش سیر و سیاحت می کند  از لحظه ای که نطفه اش در شکم او بسته شد و سپس تمام لحظاتی را که در نزدیکی او و چه دور از وی زندگی کرده بود جلوی چشمانش مجسم می کند...خاله سهیلا همواره  چون حاجی خانم ها کنار مامان نشسته است. هرکس می آید به مامان تبریک و تسلیت بگوید، به او هم می گوید. عزیزترین بازماندگان در گوشه و کنار گرفتار رتق و فسق امور هستند. این همه آدم را هر روز پذیرایی کردن کار می خواهد. داداش در بست در خدمت است. می نوش همین طور...من نمی توانستم خودم را علنی کنم. حالا دیگر هرکسی، همه ی کسانی که ممکن بود شکار از دست رفته را دوباره باز بیابند سر و کله شان پیدا می شد. دلم می خواست بمیرم و با استخوان های غریبه ی داداش کوچولو به زیر خاک بروم. من چرا می بایست این اندازه نگون بخت باشم که نمی توانم حتی در عزای عزیزم شرکت کنم. چه کسی را می بایست شماتت می کردم؟ نمی دانم. فقط باید می ساختم با این فاجعه...می دانستیم امروز و فردا ممکن است خبرش بیاید. چرا فکر می کردیم این واقعه برای ما اتفاق نمی افتد، برای داداش کوچولو اتفاق نمی افتد. شیر پاک مامان او را از خطر مصون می ساخت یا غیرت و مروت آقاجون  یا دست افلیجش  یا قلب صاف کودکانه اش  مهرو محبت بی اندازه اش  مسئولیتش نسبت به همه و به خانواده و به مامان...یک تنه خود او یک آقاجون بود برای...و من می بایست دچار باورهای مذهبی می شدم و می گفتم مگر من مرتکب چه گناهی شده بودم که نمی بایست با مادرم  با برادرم  با نزدیکانم  بنشینم و زار زار گریه کنم...

برای شناخت بیشتر از کتاب و چگونگی خرید کتاب" تهران کوه کمر شکن" به صقحه ی چگونه کتاب را خریداری کنیم مراجعه فرمائید