Sunday, February 28, 2016

 کتاب "تهران کوه کمرشکن" که به تازگی توسط نشر زریاب به چاپ رسیده است، رسید



کسانی که در خارج از ایران و افغانستان تمایل به خرید کتاب دارند لطفاً با ایمیل زیر  تماس بگیرند
برای اطلاع از چگونگی خرید نسخه ی چاپی و الکترونیکی از طریق آن لاین به صفحه  ی زیر مراجعه فرمائید
 
 
برای مطالعه ی بخش هایی از کتاب به سایت مهین میلانی در زیر مراجعه کنید:
 
 
صفحات 50-51 از کتاب "تهران کوه کمر شکن
 

موریس مرا تا رستوران همراهی کرد و دو سه روز بعد  سر ظهر  زمانی که در رستوران  در آن تالار عظیم "سیته یونیورسیته" با سقف بلند  جای سوزن انداختن نبود و در هشتی بزرگ آن ساختمان قدیمی با پنجره هایی به سبک گوتیک، نیروهای سیاسی تمام ملیت ها با هر گرایش سیاسی بساط نشریات خود را پهن کرده و هواداران دور میزهایشان جمع شده بودند، موریس خواست که روز یکشنبه به جشن یکی از آن گروه های سیاسی آنارشیست برویم که موسیقی در آن جاری است و رقص درفضای باز بر روی چمن و خورد و خوراک بر قرار...آن چشمان سبز خاکستری امواج دلنشین و آرامی را در شریان هایم به جریان انداخته بود به عمق و گسترش رودخانه ی پهناور سن در خارج از شهر پاریس، آنجا که هنوز زایده های صنعت آب زلالش را آلوده نکرده اند و بلوک های سیمانی مانعی بین آب و رهوار ساحل نیست و طبیعت بکر کلبه های تک افتاده در میانه ی سبزینه را آن چنان در برمی گیرد که طبیعت و کلبه عضوی جدا ناپذیر می شوند...در تمام مدت دستهایم را در دستانش دارد. من گفتی زبانم را بریده اند. هیچ نمی گویم. قلبم از تپش نمی ایستد. آنچه که می باید بود، جاری. برنامه های جشن چنگی به دل نمی زد. مدتی کوتاه چرخیدیم در میان غرفه های فروش خوراکی. ساندویچی خوردیم و یک موز و یک قهوه اکسپرس. چیزی از من نپرسید. مرا با خود برد. نپرسیدم مرا کجا می برد. هم خانه اش آن شب غیبت داشت. بس که مستش بودم به یاد نمی آورم آن هیجانات روان به چه روال بودند در آن شب طولانی.

یک شب  دانشجویان سیاسی تونس  آن گرایشی که موریس هوادارش بود  میتینگ داشتند. رفتم آنجا که فقط او را ببینم. او به کارها می رسید و هر زمان فراغتی حاصل می شد در کنار من می نشست. چانه ام را می گرفت. چهره ام را به سوی خود می چرخاند  و مهر چشمان همیشه مرطوبش را می ریخت به همه ی وجود. دستهایش را روی شانه هایم می گذاشت و مرا محکم به خود می چسباند...وظایفی در آن میتینگ داشت و می بایست تا دقایق آخر بماند. قصد کردم زودتر به خانه باز گردم. آمرانه گفت Tu dois rester ici jusqu’a la fin (تو باید اینجا بمونی تا آخر). نمی دانستم چه بگویم. مرد دیگری در خانه اسکان داشت. به طور موقتی. لباس هایش را و مقداری از وسایل را به آنجا منتقل کرده بود تا که خانه ای بیابد. در مسیر دانشگاه به خانه او را دیده بودم. یک روز روی صندلی روبرو در مترو نشسته بود. تا انتهای خط چشم از من بر نداشت. رنگ چشمانش مثل قیر سیاه بود. چون تک ستاره ای نورانی در دل شبی تاریک برق می زد. عمقی بی انتها در آن بود که مرا می ترساند. از وهمی که در قعر نگاهش موج بر می داشت می ترسیدم؟ آیا فراتر از مرزهای ذهن من بود؟...ریشه های فرهنگی اش به اندولس می رفت. یک شب سرد زمستانی  در خیابان های باریک پاریس  در میان ساختمان های بلند قدیمی  او در هیبتی درشت اندام و نیرومند  پالتوی بلند سیاهش را باز کرد و مرا در میان آن به خود پیچید و سفت در برم گرفت و تاریخچه ی تمدن گذشتگانش را برایم باز گفت. آدم جالبی بود ولی مرا نمی گرفت. حس می کردم بیشتر نقش معلم مرا بازی می کند  نقش راهنمایم را. بیش از حد هر کاری را با دقت و نظم انجام می داد و از روی برنامه. هیکل سنگینش را توی تخت یک نفره آرام برروی من سُر داد. نوسان حرکت آهسته اش از بالا به پائین چون پاندول ساعت های بزرگ دیواری سنگین  منظم و با طمائنینه بود  انگار کاری از قبل تنظیم شده می بایست انجام گیرد. تمام که شد، برخاست  توی دستشویی اطاق خودش را با دقت شست  همه جایش را: زیر بغل  شانه ها  سینه ی ستبر و پُرمو  کیر و خایه  همه را. هیچ گاه احساس یگانگی با او نداشتم. دیگر با او نخوابیدم...وقتی می رفتم موریس را ببینم آن مرد در خانه ی من بود. سعادتمند بودم که آن شب از تونس فردی از آشنایان موریس به آن میتینگ آمد و موریس می بایست از او در خانه اش پذیرائی کند...اما روزی که آن مرد وسایلش را از خانه ی من بیرون می برد، موریس آنجا بود. مرد در آشپزخانه وسایلش را می بست و موریس در اطاق چشم از من بر نمی داشت. با هم روی زمین نشسته بودیم و موریس صفحه ی شطرنج را باز کرده بود. ظاهراً بازی می کردیم. خوشحال بود که آن مرد می رود. می دانستم که می خواهد من حتی کلمه ای با او سخن نگویم. طوفانی در دلش می جوشید. هیچ گاه از من نپرسید او که بود  آنجا چه می کرد  چه ماجرایی داشتیم. آن مرد بی خداحافظی در رابست و رفت...دو ـ سه هفته بعد موریس با من هم خانه شد. کاغذ دیواری خرید و همه ی خانه را نو نوار کرد. خانه یک استودیوی کوچک بود  یک اطاق مبله با یک تخت دو نفره  یک کمد لباس  یک میز ناهارخوری  یک میزکار  یک قفسه ی کتاب  و راهرویی باریک که این اطاق را به آشپزخانه یی نقلی متصل می ساخت.

چگونه کتاب را خریداری کنیم