Saturday, September 19, 2015


چند صفحه ی اول کتاب   " تهران کوه کمر شکن  "

از مهین میلانی


 

گفتند دم در با تو کار دارند. از دربی که به خیابان اصلی باز می شود تا آستانه ی ورودی خانه  در آن سوی هشتی بزرگ، راهرویی باریک از روبرو به پله های حیاط راه پیدا می کند  و در سمت چپ راه پله های پیچ در پیچ به زیرزمین تاریک و هراسناک  راه دارد  و پلکانی پهن با پاگردی مسطح در وسط هشتی  زیر سقف دود آلود تهران  به بالکن طبقه ی دوم می رسد...

تا من از آن سوی خانه خود را برسانم، آنها را از توی هشتی به در  خانه هدایت کرده بودند...

  • خانمِ...
  • بله..
  • شما باید با ما بیائید...
  • شما؟
     
    کارت کمیته ی پاسداران را جلوی چشمان من گرفتند...هر دو ریش و پشم داشتند و قد بلند بودند. من یک لباسِ تنگِ سینه چاکِ کوتاه پوشیده بودم...در مانده بودم چه کنم که مامان در این گیرودار نمازش را نیمه کاره رها کرده  بچه ی یتیم خواهرم را که پدرش در جنگ شهید شده در بغل گرفته  و خود را رسانده بود به آستانه ی در...
  • بله آقا...
  • دخترتون باید با ما بیایند...
  • برای چی؟
  • در این خانه فقط این فرزندتان با شما هم عقیده نیست و...
     
    دنباله ی صحبت آنها را نشنیدم. فقط به یاد دارم که مامان آنها را به درون خانه برد و با صدای بلند می گفت  آقا خجالت نمی کشید؟ بچه ی شهید تو بغلمه  آنوقت شما؟...روی همه ی دیوارهای خانه را عکس های خمینی و طالقانی و مطهری پوشانده و قفسه های کتاب مملو بود از کتاب های مذهبی من جمله نهج البلاغه و مکتوبات کوفی و شریعتی و...
    زمانی که مامان مشغول نشان دادن خانه به آنها بود، باصدای بلند گفتم مامان من می رم توی حیاط دامنم رو از روی بند بیارم؛ و بدون هیچ معطلی از درب انتهای حیاط که به کوچه ی پشتی باز می شد آمدم بیرون  با دم پایی و تن و بدن لخت (چادر که برسر نباشد و روسری یا مانتو بدن را نپوشانده باشد، یعنی بدن لخت است). شیر زن سر آنها را گرم کرده بود...و آنها که مسحور خانه ای شده بودند که یک "ضد انقلاب" در آن به سر می برد، از من غافل شدند و من فلنگ را بستم که زمان زمانی بود که هرکس با کمترین درجه ی فعالیت در مخالفت با رژیم، اگربه دستشان می افتاد، بی وقفه حکم اعدام بر او صادرمی گردید...
    کوچه در میانه راه به کوچه های دیگر می برد و این کوچه ها در تقاطع با یکدیگر چهارراهی به وجود می آوردند. کوچه ای که در سمت چپ قرار داشت به خیابان اصلی می خورد. کوچه ی روبرویی بن بست بود و کوتاه تر. کوچه ی دست راست نیز دررو نداشت و آنقدر طولانی بود که انتهایش را نمی شد دید. این کوچه را تا انتها رفتم. آخرین در سمت راست را کوبیدم...زن زیبایی با بلوز دکولته و موهای بورِ رنگ کرده و آرایش غلیظ  در را به رویم باز کرد. خود را به درون انداختم و خیلی خلاصه به او فهماندم که در تعقیب هستم. در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود. مرا از توی حیاط به طبقه ی دوم خانه برد. عروسِ خانه بود. خواهر شوهرها نیز آراسته لباس پوشیده بودند  با سر و سینه های باز. به طور قطع نمی توانستند مذهبی باشند  ولی به چپ گرایان نیز نمی خوردند. به زبان آن موقع  بیشتر به طاغوتی ها می ماندند  شوهرها و برادرهایشان نیز. همگی آنجا حضور داشتند  به چه مناسبتی  نمی دانم. از سر و وضع مرتب آنها و از نحوه ی صحبت کردنشان بر می آمد که تحصیل کرده هستند...پشت میز ناهار خوری نشستم. دورم را گرفتند. ماجرا را تعریف کردم و با پررویی تمام گفتم که اینجا می مانم تا اوضاع آرام شود. می دانستم که به احتمال محله را قرق کرده اند...دست و بالشان می لرزید. هیچ کدام رنگ به چهره نداشتند. نمی گفتند پاشو برو شرّت را کم کن ولی این تنها خواستشان بود. زن ها که گمان نمی کنم هیچ گاه چادر به سر کرده بوده باشند، به نوبت چادری به سر می انداختند و زنبیلی در دست می گرفتند و به بهانه ی خرید از خانه بیرون می زدند و سر و گوشی آب می دادند ببینند چه خبر است. دیگران می رفتند به اطاق پشتی لابد با یکدیگر شور کنند چه خاکی با من بر سرشان بریزند...تا چند ساعت خیابان اشغال بود. کمیته چی ها از درب پشتی خانه اطلاعی نداشتند. زن ها می گفتند در کوچه خبری نیست؛ ولی خیابان ها تا چند شعاع  از چهار راه خانه ی ما کاملاً تحت کنترل بود. من راه دررویی به جز از خیابان نداشتم. قاطعانه و مصمم نشسته بودم. آنها مضطرب و هراسان سئوالی از من نمی پرسیدند. که هستم  چه گرایشی دارم  چرا سراغم آمده اند؟ بی تردید بدترین ساعات زندگیشان را می گذراندند. اگر مرا در این خانه پیدا می کردند پای آنها نیز در گیر بود...بعد از چند ساعت یکی از زن ها از بیرون برگشت و گفت رفته اند. خواهش کردم چادری به من بدهند و اندکی مایه. یک چادر کودری گلدار به من دادند و پنجاه تومان پول. یک چادر مشکی خواستم. می دانستم چادر مشکی خیلی گران قیمت است ولی چاره ای نداشتم. چادر که بلد نبودم سر کنم  با چادر کودری و ناشی گری می شدم مثال زنهای توی خیابان و به شکل دیگری جلب توجه می کردم و گیر می افتادم. به علاوه احتیاط می کردم نکند دروغ گفته باشند تا مرا از آنجا  بیرون بیاندازند. چادر سیاه مرا می پوشاند. دادند. مسئله ی مهم برایشان این بود که مرا از آن خانه دک کنند...درست می گفتند. اثری از افراد کمیته نبود. یک تاکسی گرفتم و از محل دور شدم.
برای شناخت بیشتر از کتاب و چگونگی خرید کتاب" تهران کوه کمر شکن" به صقحه ی 
 

No comments:

Post a Comment