Saturday, May 21, 2016

صفحات  331 تا 332 کتاب  تهران کوه کمر شکن
 
عکس: مهین میلانی

یک روز که من مشغول کار ترجمه بودم، آمد به آن خانه. در ورودی بزرگ خانه توی حیاط باز می شد. دقیقه ای طول می کشید تا از توی ساختمان به در برسم. در را باز کردم. آمد تو. پشت در ایستاد و همان جا بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن: "حق با تو بود. او لیاقت تو را نداشت. او لیاقت هیچ کاری را ندارد. ببین کارخانه به چه روزی افتاده است؟ او نمی تواند هیچ چیز را اداره کند. حتی خودش را. اصلاً او کجا تو کجا. زیبایی تو به اندازه ی زیبایی زن من نیست ولی تو آنی داری که هر مردی را به سمت خود می کشد. من الان می خواهم از تو حمایت کنم."...بقیه ی حرف هایش را نمی شنیدم. حالا فهمیدم ما چرا در این شهرستان هستیم. او چرا آن گونه با غضب در تهران با من حرف زد و پیشنهاد آمدن ما را به شهرستان داد. ما به او اعتماد کردیم. با صَفَر مزورانه هم زبان شد و جانب او را گرفت تا حس کند کسی هست او را حمایت می کند یعنی که "حقانیت از آن اوست". او خودسرانه زمین ها را به نام صَفَر کرده بود تا مرا وابسته ی در واقع به خود نگاه دارد  تا به خاطر به دست آوردن ملک خودم هم که شده وا بدهم. و اکنون که در خانه اش اسکان گزیده ایم، مرا دربست از آن خود می داند...کثافت به منتهی درجه...چهره ی زشتی داشت. ولی من او را زشت ندیده بودم. به نظرم مهربان بود  دانش داشت  مدبر بود  اهل ادبیات و هنر و دنیا دیده بود. حالا چهره ی واقعی خود را نشان داد. با طرح و نقشه ی قبلی ما را در به در کرد که بتواند به خواست پلید خود برسد. گمان برده بود من به هرکسی هولی می دهم. فکر کرده بود به نویسنده همه ی وجودم را داده ام، به هر ناکسی خود را عرضه می کنم. بس که دستش توی اسناد و املاک بود و چه بسا چقدر اختلاس کرده بود و با زیرکی و با علم به قوانین مالکیت سر مردم را شیره مالیده بود، تصور می کرد مرا نیز بدین ترتیب مجبور خواهد ساخت که به زیرِخود بکشاند...شنیده بودم مدتی بیکار شده بوده است. سئوالی نکرده بودم. حتی گفته بودند که خیلی نگران است و به گونه ای متواری در اینجا و آنجا. با خود گفته بودم در این مملکت با خوبان به از این رفتار نمی کنند. آدم های درست و صادق جایی در این بوروکراسی فاسد ندارند  زیر پایشان را خالی می کنند. اما حالا می فهمم که به طور قطع مسائلی در بین بوده است. آنها بو برده اند و او را از خدمت منفصل کرده اند. پس از آن گویا پست نازل تری به او می سپارند: کارشناسی املاک در محل. هر روز می بایست به این زمین و آن ملک سر می کشید  قیمت گذاری می کرد یا نقائصش را ارزیابی می نمود...هیچ نگفتم. دریغ از کوچکترین واکنشی. اما قطعاً از چهره و نگاه من می توانست بفهمد چه فکر می کنم. ادامه داد: می دانی...زن من با مرد های دیگر می خوابد. یعنی خودم امکاناتش را برای او فراهم می کنم. چرا که نه. همه چیز به او می دهم. حال وقتی خواهان مرد دیگری است چرا مخالفت کنم. گفت جوان ها را می پسندد. خوب قوی هستند. یک بار توی جاده می راندیم. سربازی دست نگه داشت. دیدم نظرش را گرفته است. پرسیدم  می خواهی توقف کنم؟ با آن سرباز گرم گرفت و رفت پشت بیشه ها و من در ماشین منتظر او ماندم. یک بار دیگر با یکی دیگر توی اطاق خوابمان خوابید. صدای هن و هنشان می آمد...در تمام مدتی که او حرف می زد ساکت بودم و ذره ذره نفرت به منتها درجه در رگ هایم جاری می شد. او یک جانور بود. دروغ می گفت. این حرف ها را برای زنش در می آورد  که مرا اغوا کند. هر رابطه ای را طبیعی و عادی جلوه می داد. خود جانورش اگر خطایی از زنش سر می زد بی شک او را می کشت. او کماکان به صحبت ادامه داد. توی خانه نیامد. خواست دستش را روی شانه ی من بگذارد. اجازه ندادم. رفت...یک بار مرا توی خیابان دید. گفت آستین کتت را بکش پائین. یعنی که نسبت به من غیرتی شده است. یعنی حالا ما انگار رابطه ای با هم داریم. می رفتم دخترم را از مدرسه بیاورم. صَفَر آن روز نمی دانم رفته بود کجا مصالح بخرد. با من چند قدمی آمد و بی مقدمه صحبت از زندگی دانشجویی اش در تهران کرد و گفت که با صاحب خانه اش خوابیده بوده است. با مادر و هم با دختر. با تکبری خاص داستان هم خوابگی اش را به من توضیح می داد. مانند اغلب مردان ایرانی که با تعریف چنین اتفاقاتی  واقعی یا غیرواقعی  گمان می کنند هرچه بیشتر مردانگی اشان را به رخ می کشند.  
این واقعه مرا از آن حالت سرگشتگی مفرط به در آورد. حق من نبود که بپذیرم کسی بخواهد مرا تنبیه کند. برخوردهای این مردک کثیف به شکلی بود که گویی من یک فرد فاسد هستم و باید در قرنطینه قرار بگیرم و آزادی هر کاری از من سلب شود. بسیار سنگین بود و من این همه را در درون خود فرو می ریختم. حالا این کثافت که دیگر طاقتش به سر رسیده بود بالاخره روی خود را نشان داد و البته با این عمل مرا آزاد ساخت. و بیشتر از هرچیز باز دلم برای صَفَر سوخت که ببین به چه کسی پناه برده است. زنش را خواست از مرکز ماجرا دور کند. اما او را به دست گرگی انداخت که شیطان را درس می دهد. تصور کردم اگر بویی ببرد شاید سکته کند. این ماجرا که به هر حال گفتنی نبود. دهانم را باز می کردم آن را به خودم می بستند. و آن مردک کثیف نیز این را می دانست. می گفتند تو که در تهران این وضعیت را پیش آوردی این کاره ای. هر جایی بروی این کاره ای. این بار صَفَر به طور قطع مرا می کشت. بی برو برگرد...یک بار دیگر که زن جمال به تهران رفته و صَفَر در کارخانه مشغول بود، او را آن طرف خیابان خانه ی خودمان دیدم. به من اشاره کرد برو خانه ی ما من با تو کاردادم. نمی دانستم زنش خانه نیست. به محض اینکه پایم را به خانه اش گذاشتم خواست با من عشق بازی کند. نگذاشتم. خواست به من تجاوز کند. به شدت او را پس زدم. حتی بیشتر خواست پیش برود. آمدم چیزی بردارم به سرش بزنم در زدند. خودش را کنار کشید. خواستم طرف در بروم نگذاشت. گفت اگر بفهمند من زندگیم به باد می رود. در را باز نکرد و من چند دقیقه دیرتر زدم بیرون.
در این فاصله صَفَر نیز به مسائلی پی برده بود. گویا صَفَر را به جاهایی برای عشرت برده بود. صَفُر نمی توانست کاری صورت دهد. از آن تیپ افرادی نبود که بخواهد با هر زن غریبه ای به راحتی در دوستی باز کند و لای پایش را باز. می آمد خانه و مرتب به من می گفت من باید زن بگیرم. زن جمال نیز داستان های زن بارگی شوهرش را برای صَفَر باز گفته بود و صَفَر کم کم دستش آمده بود که با چه کسی سر و کار دارد بخصوص که گویا اخیراً در کارخانه با او رفتار بدی در پیش گرفته بود. رفتارش سراسر تحقیر بود که چرا صَفَر نمی تواند کارها را پیش ببرد. که دارند ضرر می کنند و...صَفَر آنقدر به او تردید کرده بود که حدس می زد شاید به سراغ من هم آمده باشد. تنفرش از او به حدی رسیده بود که اعتمادش به من حالا بیشتر از به او بود. گمان کنم که زن جمال نیز در ایجاد چنین حس نفرتی زیاد دست داشته است. او که شوهرش را می شناخت و دیده بود که صَفَر نیز ساده لوحانه به او اعتماد می کند تمام پته اش را ریخته بود روی آب...یک روز در خانه ی آنها صَفَر سر حرف را باز کرد. آن کثافت خودش را جمع کرد. حس کردم آنقدر کونش گهی است که حالا مثل موش سرش را توی سوراخ می کند. من گفتم. گفتم که او از من خواست به خانه اش بروم. او چیزی نگفت. یعنی تائید کرد اما حس کردم که دارد جان از قالب تهی می کند. بقیه اش را نگفتم. من هنوز با او کار داشتم. با او نه. با آنچه بر سر ما آورده بود. صَفَر و زن آن کثافت شروع کردند به محکوم کردن او. و موارد دیگر نیز مورد سئوال قرار گرفت. صَفَر او را محکوم می کرد که تو با زن به این خانمی و زیبایی چرا چشم و چالت به طور دائم این طرف و آن طرف است. و زن جمال سوابق او را یک به یک رو می کرد. جمال هیچ نمی گفت. سرش را انداخته بود پائین و سکوت. فقط گفت که من را به خانه برده بود که نمی دانم چه چیزی را به من بدهد. من حرفی نزدم. هیچ توضیحی ندادم. زن جمال بخصوص فهمیده بود. از حال و روح من می فهمید که من اجازه ی هیچ غلطی را به او نداده ام...زن جمال بیشتر و بیشتر او را می کوبد. به طور قطع از من دفاع نمی کرد. از خودش و از زندگیش دفاع می کرد. حالا تا این مدت چگونه با این مرد سر کرده بود خدا می داند. جمال فقط یک زن باره نبود. آدمی بود که به خاطر اهدافش به هر کار پلیدی دست می یازید. خانواده ها را از هم می پاشید  زندگی ها را به باد می داد. ملک و املاکشان را بالا می کشید. باید فکر کنم زن او نیز با خودش چندان فرقی نداشت؟ نمی دانم. شاید به خاطر بچه ها بود و او نمی خواست آنها با پدر و مادرهای طلاق گرفته سر کنند. آیا فکر آتیه اش را می کرد و مشکلات یک زن مطلقه را نمی توانست به دوش بکشد  یا به املاک شوهر چشم دوخته بود؟ به من می گفت جمال ناتوانی جنسی دارد. دنبال این زن و آن زن می رود ولی خودش می آید می گوید که نتوانسته است کاری بکند. حالا این حرف ها را می زد که دل خودش را خوش کند  یا جمال این خزعبلات را به هم بافته بود تا خیال زنش راحت باشد و فکر نکند مردش کاره ایست و از روی ناتوانی به این و آن نظر می اندازد، نمی دانم. در هرحال در این لجن زار این دو نفر زندگی می کردند.
 
چگونه کتاب را خریداری کنیم
و مطالعه ی آزاد 37 صفحه ی اول کتاب
 
تماس مستقیم با نویسنده از طریق ایمیل زیر:
 
خرید از نشر زریاب
https://www.facebook.com/nashre.zaryab?fref=ts
  
خرید نسخه ی چاپی در Lulu
خرید نسخه ی الکترونیکی در  Google Play
 
37 صفحه ی اول کتاب در Google Books 
 
خرید از انتشارات ناکجا