Sunday, May 10, 2015




 

تکه هایی از کتاب "تهران  کوه کمر شکن" از: مهین میلانی
با کلیک بر روی " تهران کوه کمر شکن " به صفحه ی مربوط به خرید این کتاب دست می یابید
این کتاب آن لاین به فروش می رسد. lulu.com کتاب را به چاپ رسانده است.
شما می توانید از طریق این سایت نیز یا Google ، با نوشتن نام نویسنده به انگلیسی (Mahin Milani) یا نام کتاب، آن را خریداری نمائید.
ضرورتی وجود ندارد که شما log in  کنید که به احتمال تقاضای کد بکنند. مستقیما از طریق سبد خرید و پرکردن اطلاعاتی چون اسم و آدرس و تلفن و شماره ی کارت اعتباری می توانید به سادگی اقدام به خرید کتاب نمائید. 

...ارمنی هیچ نگفت. من نیز. اگر حرف می زدیم باید می گفتیم که مغناطیس کیمیای تک تک سلول ها ی بدن ما، ما را میخکوب کرد  باید می گفتیم این تن و جان خواهش هایی داشت  باید می گفتیم شیرینی با هم بودن تنها پاداشی بود که می خواستیم به خود بدهیم پس از مدت ها کار بی وقفه در جزیره ی خشک و بی علف تشکیلات.  باید می گفتیم روح زندگی را ما در یکدیگر یافته بودیم و در این لحظات آخر نمی شد این نیایش را از خود دریغ کنیم  باید می گفتیم در این جزیره وظایف تشکیلاتی تکرار شده بود. تکرار تکرار. ما در خود تازگی را دمیده بودیم  باید می گفتیم...باز گویی این احساسات به معنی اولویت دادن منافع شخصی در مقابل منافع تشکیلات بود  به معنای نابودی خود و هسته و بقیه ی افراد  به معنای...هر معنایی که آنها می خواستند برای این زندگی و این شور و شوق بیابند باکی نبود. من تردیدی به خود و راهی که می رفتم نداشتم. من فقط در انگیزه هایم زندگی را نمی توانستم بمیرانم. زندگی وقتی مرد، دستگاه های ساز و کار بدن دیگر کار نمی کنند...ارمنی سرش رو به پائین زیر چشمی مرا می نگریست. نمی خواستیم در رازمان خللی وارد شود. بر این زندگی جاری در خون خشک جزیره حرمتی بس ارزشمند قائل بودیم. شکستن آن بی حرمتی بود به پیوند بی غل و غش. پیچ و مهره های تشکیلاتی را مرده تر از آن می دیدیم که بخواهد به حریم اسرار زیبای ما دست بیازد...در توافقی ناگفته رازمان را در سینه حبس کردیم. احساساتمان را به نفع تشکیلات در خود کشتیم. خود را کشتیم. سهیم شدیم در کشتن زندگی در سازمان.



...حالا مامان یک "ضد انقلاب" مخفی در خانه دارد، یک فلج در راه خدا و یک کودک  یتیمِ داماد شهید  که مادرش مشغول حفاظت و پاسداری از انقلاب اسلامی است. خانه حکم هتلِ سر راه را دارد. مسافرخانه. مسافرخانه؟! سفر برای برادر به سوی خداست. برای من سفر به خودآ  یا از خود درآ. هر دو جان باخته  حاضر به یراق برای فدای جان. چگونه است که همه چیز را فدا می کنی؟ برای او سهل تر می نمود. بهشت در پیش داشت. یعنی کمترین تردیدی نمی شناخت در ذهنش. برای من راه بسیار صعب و دشوار بود. او در جریان بود  با آب جاری. من خلاف جریان می رفتم. آیا کار دیگری می توانست از این مهم تر باشد؟ راه برگشتی برای خود نمی توانستم ببینم. حتی آن موقع فکر نمی کردم  یعنی به این نتیجه نرسیده بودم که کاش راهی را که می رفتم راهی بود برای دموکراسی  برای آزادی واقعی  برای باز کردن راه برای همگان تا به طور مساوی علائق و استعداهای خود را به محک بگذارند. نمی دانستم که من نیز برای دیکتاتوری کار می کنم. و این در واقع دیکتا توری جهت تحمیل دیدگاه های من است  و در واقع برای اینکه مهر خودم را حک کنم...پذیرش این همه مصیبت بخشی از کوره راه بود که می بایست طی می کردم برای رسیدن به قله. تا جائی تله اسکی هست. تا چند پناهگاه در قهوه خانه ی سرِ راه استکانی چای داغ اندکی گرما و نیرو می بخشد. پس از آن تو می مانی و صخره های بلند  کوره راه های بی انتها  سلسله کوه های پیچ درپیچ  گرگ های گرسنه  یخ بندان های طولانی. و توشه ای که زمانی به پایان می رسد  کفش و لباسی که مرطوب می شود و تا بن استخوانت را می سوزاند. زندگی در این خلاصه شده که این راه باید رفته شود. در به دری من نتوانسته است خللی و تردیدی در پیش روی من وارد کرده باشد...انتهای سفر برای هر دوی ما خوبی و زیبایی است تا داداش کوچولو در این راه رضایت خدایش را جلب کرده باشد و من دیگران را نیز خوب و زیبا ببینم  همگان را...هیچ کدام  نه من و نه داداش کوچولو نمی دانیم این آخرین اقامت گاه ما در مهربان ترین مکانیست که می توان در تمام عمرمان یافت. و مامان نمی داند که آخرین روزهای طلائیش را با حضور همه ی کودکانش در یک جا پس از مرگ آقاجون طی می کند...



...شب اول همه خسته بودند. غذا خورده شد و همگان رفتند بخوابند. من صبح زود بیدار شدم  که به سراغ کار بروم. مامان بیدار شده بود. با حالتی که انگار با دشمنش حرف می زند گفت برای چی شب میز را تمیز نکرده ول کردید و رفتید. گفت که همه جا نجس بود. اولین بار در تمام مدت عمرم بود که مامان این گونه با من حرف می زد. هیچ نگفتم. رفتم بیرون. نگفتم کجا می روم. دیگر اهمیت نداشت که به او توضیح بدهم. انتظار داشتم مامان بپرسد دیشب ویار نداشتی؟ شب خوب خوابیدی؟ الان کجا می ری؟...نخواستم حتی توضیح کوتاهی بدهم که خوب همه خوردند. من که تا آخر شب کار می کردم. بار دارم. و زهره و حامد میهمان ما هستند...هنگام صرف ناهار پسر داداش می خواست لیوان دختر زهره را بردارد. مامان داد زد: برندار نجس است...زهره  پوشک دخترش را توی روزنامه پیچیده و انداخته بود توی تنها ظرف آشغال موجود. مامان با حالت بدی به من گفت بهش بگو این کثافت ها را آنجا نیاندازد. زهره می گفت کجا بیاندازم. توی اطاقم نگاه دارم؟ گیرم که اشتباهی شده بود. آیا با عروسش هم این چنین حرف می زد یا با دوستان انقلابی می نوش یا با خاله سهیلای نان به نرخ روز بخور؟...

 

...مامان طاقت نیاورد و یک روز گفت یک جا پیدا کن و از این جا برو...مادر خودم مرا از خانه ی پدری بیرون می کرد. خانه ای که پدرم قبل از مرگش آن را به طور مساوی به همه ی ما بچه های تنی و از جمله مامان تقسیم کرده بود. خانه ی خودم بود  خانه ای که من پس از مرگ پدر هیچ گاه از آن استفاده نکردم. رفتم به خارجه و پس از برگشت از پاریس نیز در این شهر و آن شهر و این خانه و آن خانه سر کردم. هیچ گاه ده شاهی از درآمدهای حاصل را نخواستم...حالا مامان می گفت برو...

 

...ما کمونیست های مقلد با برداشت های خودمان، با تربیتی که از جامعه ی خود گرفته بودیم، جامعه ای با قرن ها حکومت توتالیتاریستی  باورهای مذهبی  ذهنیات متعصبانه  نبود کوچکترین تفکر و روش زندگی دموکراتیک، آنچه را مارکس و انگلس و لنین فرموله کرده بودند و بازتاب حرکت جوامع سرمایه داری و پی آمد آن بود، و هم اکنون در روند امواج پر سرعت و گسترده ی سیستم های حاکم بیشتر و بیشتر شاهد آن هستیم، ما آن ها را به طور عمده از دیدگاه فلسفی  آن هم شکسته بسته در سطح پیروی می کردیم. به همان گونه البته که تمام جنبش های چپ جهان در آن دوران از آن تبعیت می کردند. جریانی بود جهانی که دامن ما را نیز گرفته بود. از باورهای خداپرستی ظاهراً دست شسته بودیم، اما هنوز زندانی قدرت هایی در ماوراء الطبیعه بودیم و آنها ما را هدایت می کردند. این بود که حالا تشکیلات برای ما شده بود خدایی که بی چون و چرا می بایست از آن تبعیت کینم. مائوتسه تونگ مارکسیسم را محدود کرده بود به مشتی مچ بگیری ها و ریزه انتقادهای از خود وعملاً آزادی فرد برای برآورد طبیعی ترین نیازها را سلب می کرد. استالین هر مخالف طرفدار تزهای پرولتاریایی را سر به نیست ساخت. کمونیست های جهان، هر گروه با زمینه های فرهنگی ـ تربیتی خود از آن پیروی می کردند"...