Wednesday, September 23, 2015


صفحات 251-252 از کتاب "تهران کوه کمرشکن"

نوشته ی مهین میلانی

 

صَفَر گاهی با بچه خودش را سرگرم می کرد. گاهی اوقات گیر می داد. یک بار گفت چرا بی روسری به بالکنی می روی  کفتر باز چند ساختمان آن طرف تر چشم از تو بر نمی دارد. به او گفتم مطمئن باش من اگر بخواهم بپرم با کفتر باز نمی پرم. آقای کمونیست به من می گفت روسری سرکن...پیش از این ها  وقتی هنوز دخترم به دنیا نیامده بود  عروسی داداش را برایم حرام کرده بود. عروسی در خانه ی خاله سهیلا و خاله فروغ بود. زن ها پائین  مردها بالا  به احترام می نوش و مامان و خاله ها که حالا کاسه ی داغ تر از آش بودند. اغلب مردها ی فامیل که برای هیچ کدام مراسم جشن عروسی بدین صورت معنی نداشت، توی حیاط ایستاده بودند. طبقه ی بالا در واقع خالی بود. می نوش با ورود هر میهمان یک پیاله بستنی برایش می برد. من از یک ساعت قبل از ورود میهمانان سر سفره ی عقد از داداش و زنش عکس می گرفتم. مهری وظیفه داشت طلاها را جمع کند. دو کیف دستی پر از طلا جمع شده بود. طی شش - هفت سال گذشته همه آمده بودند به خانه ی ما برای عزاداری. هر سال یک مرگ داشتیم: غرق شده در دریا  چند شهید راه خدا  مرگ طبیعی  مرگ به علت سکته. چند تبعیدی و فراری و...باری خانواده بزرگ است و دوستان و هم رزمان می نوش و شوهرش و داداش کوچولو نیز خود خانواده ای می شدند. از دور و نزدیک آمده بودند. مذهبی و غیر مذهبی  طاغوتی  چادر چاقچوری  سیاسی  غیر سیاسی  از آذربایجان  از خوزستان  از کرمانشاه  هواداران جان باخته ی رژیم  مخالفان سر سخت هیأت حاکمه  سلطنت طلب ها  آخوندها، از قم  از اراک  از آمریکا  از پاریس...حالا پس از این همه عزا یک عروسی داشتیم. حتی آنها که دعوت نشده بودند، خودشان را رسانده بودند. مامان را خیلی دوست داشتند و نیز داداش را. همه می گفتند او یک پارچه آقاست...وقتی خطبه ی عقد را خواندند و عکس های سر سفره را با میهمانان گرفتم، آمدم بیرون. جای سوزن انداختن نبود. شاید هزار نفر برای عروسی آمده بودند. اخگر خواهر ناتنی به من گفت بگوییم موزیک بزنند وقتی عروس و داماد خواستند از اطاق عقد بیرون بیایند تو جلوی آنها برقص. نشد. هرکی به هر کی بود...در پاگرد پله ها داداش مرا گیرآورد و پرسید درهمش بکنیم؟ هم جامعه مذهبی شده بود و هم خانواده ی من. به احترام مامان و می نوش رقص و پایکوبی نیز زیر سئوال می رفت...اما معلوم بود که این جور عروسی در خانواده ی ما عاریه است. بخصوص که خانواده ی زنِ داداش و بویژه خواهرِ زنش فشار می آوردند که زن و مرد یکی شوند. وقتی رفتیم پائین دیدیم همه از زن و مرد جمع شده اند...ما خواهرها و دامادهای مامان دم در می ایستادیم که به میهمانان خوش آمد بگوئیم. پسربزرگه ی دایی کلارک گیبل پیدایش شد و به من دست داد و مرا گرم در آغوش گرفت. کمی بعد دیدم صَفَر لباس هایش را در آورده و در اطاق مادر بزرگ در طبقه ی بالا با عرق گیر روی تخت دراز شده است. گویا پسردایی با او دست نداده و او گمان کرده بود چیزی در میان هست. همان جا ماند و هر اندازه اصرار کردم پائین نیامد. کنارش ماندم تا وقتی همه ی میهمان ها رفتند. آن پائین پسر دایی فراهان یک رقص بِرِکِ خوشگل اجرا کرده بود و پسرها و دخترها شلوغ کرده بودند. من نفهمیده بودم. هیچ نفهمیدم از عروسی تنها داداشم. از تنها خوشی پس از این همه اندوه...آشنایی نداشت با روابط راحت و آزاد در خانواده و هم نمی توانست بفهمد که این پسردایی ویژگی جالب توجهی نداشت که بتواند مرا به خود جلب کند. اگر داشت که تا به حال چرا منتظر مانده بودم. و نمی توانست فکر کند که پسر دایی او را نشناخته است. اغلب افراد فامیل او را نمی شناختند. شاید اکثریت به استثنای خویشان نزدیک. برای من در آن شلوغی معرفی او به مدعوین تنها کاری بود که فکرش را نمی کردم. و چه بسا همین امر بیش از هرچیز او را در هم کرده بود. احساس کرده بود او را به عنوان داماد کسی نمی شناسد و احترامی که باید دریافت نمی دارد. این گونه نبود. دیگران سعی می کردند به احترام من، کوچکترین بی احترامی به او روا ندارند. ولی در آن میهمانی که هیچ قسمتش به میهمانی های معمولی نمی رفت و از هر قشر و ایالتی آدم آنجا جمع شده بودند و نمی شد فهمید کی به کی است و میهمان ها در هم می لولیدند و عروسی شده بود محل ملاقات های غیرمنتظره و گردهم آیی دوستان و خویشان، چنین انتظاراتی بی جا بود...به علاوه او اگر ویژگی خاصی داشت، نیاز به معرفی من نبود. خود مورد توجه قرار می گرفت...باری کوپ کرده بود. سپس به من  گفت که رفتار من به هیچ رو به یک زن شوهر دار نمی خورد. با شکم برآمده آزادتر از هر زن مجردی جولان می دهم...من خوشحال بودم  خوشحال. راست می گفت. بسیار خوشحال بودم. عروسی تنها برادر عزیزم بود. سر از پا نشناخته بودم. احساس کرده بودم که خودم شده بودم. از یاد برده بودم هر نوع رفتار بدی را. عملاً همه ی کارها را در دست گرفته بودم. قاطعانه برنامه ریزی کرده بودم برای پذیرایی درست تر و منظم از میهمان ها. همه بی چون و چرا پذیرفته بودند که گوشه ای از کار را قبول کنند. خوشحال بودند از اینکه کسی هست که بفکر مدیریت چنین عروسی است. می نوش احساس می کرد یک آدم در خانه هست که فکر همه چیز را بکند. مهری نیز با همه ی گارد گرفتن هایش در مقابل من وظیفه اش را بخوبی انجام داد. خاله سهیلا و مامان مراقب بودند شام خوب پذیرائی شود. فقط زن دایی وسطی با اعتراض گفت پس تو چی؟ یادم نیست چه کسی پاسخ داد او عکس می گیرد و مراقب است دیگران کارهایشان را انجام دهند...ادا بازی صَفَر نگذاشته بود از عروسی برادرم لذت ببرم.

برای شناخت بیشتر از کتاب و چگونگی خرید کتاب" تهران کوه کمر شکن" به صقحه ی 
چگونه کتاب را خریداری کنیم مراجعه فرمائید