Sunday, May 1, 2016


صفحات 222 تا 224 کتاب


من خانه نبودم وقتی خبر شهادت داداش کوچولو را آوردند. جسدی در کار نبود. کیسه ای بود از استخوان بدنِ معلوم نبود چه کسی. شاید از آنِ یک فرد ایرانی نبوده و به سربازی از کشور عراق تعلق داشته است. دوستان می نوش از چند روز قبل خبر داشته اند و نمی توانستند این خبر را برای مامان و می نوش بیاورند. اما تا چه زمان می توانستند سکوت کنند؟ سرانجام تصمیم می گیرند دسته جمعی به خانه بیایند: همان افرادی که در زیر زمینِ خانه کوکتل مولوتف درست کرده بودند تا با تانک های رژیم شاهنشاهی پهلوی در روز و شب بیست و دو بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت مقابله کنند، همان کسانی که روز و شب مامان برایشان شام و ناهار تهیه می کرد که به وظایف انقلابی خود عمل کنند...در آغاز به می نوش خبر می دهند. می نوش می رود در صندوق خانه ی پشت اتاق تلویزیون ناله هایش را در گلو خفه می کند. تا ساعتی آنجا می ماند و اشک می ریزد و سپس آرام آرام خود را به آشپزخانه می رساند. مامان خودش را به در و دیوار می کوبد  می کوبد  می کوبد...مراسم عزاداری آغاز می شود. شب سوم و هفتم و چهلم برگزار می شود. در واقع هر روز در خانه ی ما عزاست و سفره های چهل - پنجاه نفری باز. هر روز درِ خانه از بازدیدکنندگان روی پاشنه بند نمی شود. مامان پائین پنجره  آنجا که هر تازه واردی چشمش به او می افتد  می نشیند و قرآن می خواند و آواز"گلی گم کرده ام ..." از زبانش نمی افتد. در ملأ عام چندان اشک نمی ریزد. مثل پشه توی گوشش وز وز می کنند که داداش کوچولو رفته است توی بهشت  همان جایی که می خواسته است برود. شاید هم چندان بی ضرر نیست. اما من که می دانم مامان در درونش چه می گذرد. مامان نیز با داداش کوچولو می میرد  می میرد. برای همیشه می میرد. برای ابد می میرد. او دیگر همان مامان نیست  سایه ایست از مامان که راه می رود  می نشیند. شاید لقمه ای چون پرنده به دهانش می گذارد. آیا مگر خواب به چشمانش می آید؟ با جگرش  با جگر گوشه اش سیر و سیاحت می کند  از لحظه ای که نطفه اش در شکم او بسته شد و سپس تمام لحظاتی را که در نزدیکی او و چه دور از وی زندگی کرده بود جلوی چشمانش مجسم می کند...خاله سهیلا همواره  چون حاجی خانم ها کنار مامان نشسته است. هرکس می آید به مامان تبریک و تسلیت بگوید، به او هم می گوید. عزیزترین بازماندگان در گوشه و کنار گرفتار رتق و فسق امور هستند. این همه آدم را هر روز پذیرایی کردن کار می خواهد. داداش در بست در خدمت است. می نوش همین طور...من نمی توانستم خودم را علنی کنم. حالا دیگر هرکسی، همه ی کسانی که ممکن بود شکار از دست رفته را دوباره باز بیابند سر و کله شان پیدا می شد. دلم می خواست بمیرم و با استخوان های غریبه ی داداش کوچولو به زیر خاک بروم. من چرا می بایست این اندازه نگون بخت باشم که نمی توانم حتی در عزای عزیزم شرکت کنم. چه کسی را می بایست شماتت می کردم؟ نمی دانم. فقط باید می ساختم با این فاجعه...می دانستیم امروز و فردا ممکن است خبرش بیاید. چرا فکر می کردیم این واقعه برای ما اتفاق نمی افتد، برای داداش کوچولو اتفاق نمی افتد. شیر پاک مامان او را از خطر مصون می ساخت یا غیرت و مروت آقاجون  یا دست افلیجش  یا قلب صاف کودکانه اش  مهرو محبت بی اندازه اش  مسئولیتش نسبت به همه و به خانواده و به مامان...یک تنه خود او یک آقاجون بود برای...و من می بایست دچار باورهای مذهبی می شدم و می گفتم مگر من مرتکب چه گناهی شده بودم که نمی بایست با مادرم  با برادرم  با نزدیکانم  بنشینم و زار زار گریه کنم...

برای شناخت بیشتر از کتاب و چگونگی خرید کتاب" تهران کوه کمر شکن" به صقحه ی چگونه کتاب را خریداری کنیم مراجعه فرمائید

 

No comments:

Post a Comment